سلام...قشنگترین شعری که تا حالا خوندید چی بوده؟؟
------------------------------
اول خودم
شعر مناظره خسرو و فرهاد............
---------
نخستین بار گفتش کز کجائی/ بگفت از دار ملک آشنائی
بگفت آنجا به صنعت در چه کوشند /بگفت انده خرند و جان فروشند
بگفتا جان فروشی در ادب نیست/بگفت از عشقبازان این عجب نیست
بگفت از دل شدی عاشق بدینسان؟/بگفت از دل تو میگوئی من از جان
بگفتا عشق شیرین بر تو چونست/بگفت از جان شیرینم فزونست
بگفتا هر شبش بینی چو مهتاب/بگفت آری چو خواب آید کجا خواب
بگفتا دل ز مهرش کی کنی پاک/بگفت آنگه که باشم خفته در خاک
بگفتا گر خرامی در سرایش/بگفت اندازم این سر زیر پایش
بگفتا گر کند چشم تو را ریش/بگفت این چشم دیگر دارمش پیش
بگفتا گر کسیش آرد فرا چنگ/بگفت آهن خورد ور خود بود سنگ
بگفتا گر نیابی سوی او راه/بگفت از دور شاید دید در ماه
بگفتا دوری از مه نیست در خور/بگفت آشفته از مه دور بهتر
بگفتا گر بخواهد هر چه داری/بگفت این از خدا خواهم به زاری
بگفتا گر به سر یابیش خوشنود/بگفت از گردن این وام افکنم زود
بگفتا دوستیش از طبع بگذار/بگفت از دوستان ناید چنین کار
بگفت آسوده شو که این کار خامست/بگفت آسودگی بر من حرام است
بگفتا رو صبوری کن درین درد/بگفت از جان صبوری چون توان کرد
بگفت از صبر کردن کس خجل نیست/بگفت این دل تواند کرد دل نیست
بگفت از عشق کارت سخت زار است/بگفت از عاشقی خوشتر چکار است
بگفتا جان مده بس دل که با اوست/بگفتا دشمنند این هر دو بی دوست
بگفتا در غمش میترسی از کس/بگفت از محنت هجران او بس
بگفتا هیچ هم خوابیت باید/بگفت ار من نباشم نیز شاید
بگفتا چونی از عشق جمالش/بگفت آن کس نداند جز خیالش
بگفت از دل جدا کن عشق شیرین/بگفتا چون زیم بیجان شیرین
بگفت او آن من شد زو مکن یاد/بگفت این کی کند بیچاره فرهاد
بگفت ار من کنم در وی نگاهی/بگفت آفاق را سوزم به آهی
چو عاجز گشت خسرو در جوابش/نیامد بیش پرسیدن صوابش
به یاران گفت کز خاکی و آبی/ندیدم کس بدین حاضر جوابی
به زر دیدم که با او بر نیایم/چو زرش نیز بر سنگ آزمایم
گشاد آنگه زبان چون تیغ پولاد/فکند الماس را بر سنگ بنیاد
که ما را هست کوهی بر گذرگاه/که مشکل میتوان کردن بدو راه
میان کوه راهی کند باید/چنانک آمد شد ما را بشاید
بدین تدبیر کس را دسترس نیست/که کار تست و کار هیچ کس نیست
به حق حرمت شیرین دلبند/کز این بهتر ندانم خورد سوگند
که با من سر بدین حاجت در آری/چو حاجتمندم این حاجت برآری
جوابش داد مرد آهنین چنگ/که بردارم ز راه خسرو این سنگ
به شرط آنکه خدمت کرده باشم/چنین شرطی به جای آورده باشم
دل خسرو رضای من بجوید/به ترک شکر شیرین بگوید
چنان در خشم شد خسرو ز فرهاد/که حلقش خواست آزردن به پولاد
دگر ره گفت ازین شرطم چه باکست/که سنگ است آنچه فرمودم نه خاکست
اگر خاکست چون شاید بریدن/و گر برد کجا شاید کشیدن
به گرمی گفت کاری شرط کردم/و گر زین شرط برگردم نه مردم
میان دربند و زور دست بگشای/برون شو دست برد خویش بنمای
چو بشنید این سخن فرهاد بیدل/نشان کوه جست از شاه عادل
به کوهی کرد خسرو رهنمونش/که خواند هر کس اکنون بی ستونش
به حکم آنکه سنگی بود خارا/به سختی روی آن سنگ آشکارا
ز دعوی گاه خسرو با دلی خوش/روان شد کوهکن چون کوه آتش
بر آن کوه کمرکش رفت چون باد/کمر دربست و زخم تیشه بگشاد
نخست آزرم آن کرسی نگهداشت/بر او تمثالهای نغز بنگاشت
به تیشه صورت شیرین بر آن سنگ/چنان بر زد که مانی نقش ارژنگ
پس آنگه از سنان تیشه تیز/گزارش کرد شکل شاه و شبدیز
بر آن صورت شنیدی کز جوانی/جوانمردی چه کرد از مهربانی
وزان دنبه که آمد پیه پرورد/چه کرد آن پیرزن با آن جوانمرد
اگرچه دنبه بر گرگان تله بست/به دنیه شیر مردی زان تله رست
چو پیه از دنیه زانسان دید بازی/تو بر دنبه چرا پیه میگدازی
مکن کین میش دندان پیر دارد/به خوردن دنبهای دلگیر دارد
چو برنج طالعت نمد ذنب دار/ز پس رفتن چرا باید ذنب وار